توی این مدتی ک خیلی اتفاقا برام افتاد. ینی میشه گفت بخش بزرگی از زندگیم توی همه ی مدتی که افسرده بودم خیلی چیزا یاد گرفتم. یه زمانی فکر میکردم اگه کسی رو از ته دل دوست داشته باشم و اونم منو از ته دل دوست داشته باشه افسرده نیستم. اما اصل قضیه اصلن به این مربوط نمیشد. شاید ی کم تسکین دهنده بود و باعث میشد یادم بره افسردگیمو. اما هیچ وقت باعث نشد که برای همیشه از بین بره. اینو تو این یه سال رابطه فهمیدم. که مشکل افسردگی مشکل تمام ناراحتیام و خستگیام خود منم. اره خود من. تو یه برهه ای فکر کردم بذارم یه کم بیخیال باشم. بذار ببینم زندگی چطور میگذره. بذار هیچ توقعی از خودم نداشته باشم. هیچ انتظاری از خودم نداشته باشم و هیچ هدفی نذارم سعی کنم خودمو دوست داشته باشم. و حالا همین تا حدودی بهم کمک کرد. خودمو دوست داشتم و مراقب خودم بودم. سعی کردم هر کاری کنم برای خودم ک شادی رو تجربه کنه. آورتینکینگ و بذاره کنار. و به هیچی فکر نکنه. و کمک هم کرد خیلی وقتا یار اذیت میشد بهم میگفت چرا درس و دانشگات برات مهم نیس چرا هیچی برات مهم نیس. من اما خسته تر از این حرفا بودم. من تنها چیزی ک بهش نیاز داشتم آرامش بود. بی فکری بود. و انگار بهم کمک هم کرده حالا خیلی چیزها راجعب خودم فهمیدم. حس میکنم دارم به خودم کمک میکنم. حس میکنم شدم دکتر خودم. و روند درمانی که برا خودم در نظر گرفتم داره خوب پیش میره. حس میکنم مرحله ی اولش جواب داده و حالا میخام وارد مرحله بعدی شم. هوم
درباره این سایت